khaterat

 ای خدا تمومش کن دیگه طاقت ندارم

 

 

یاد گرفتم وقتی در دست معشوقه بازیچه میشوی و با دل و جان دوستت دارم نثارت میکند مترسکی پیش نیستی جز برای یاد اوری و تکرار خاطرات خاله زنگ بازی کودکانه اش که در دوران کودکی بازی کرده است . حال  با ملعبه قرار دادن معشوق دلسوخته و سینه چاک  در ظاهر حماسه عاشقانه  و در باطن  بازی با عشق را به اجرا میگذارد .  با عشق خاطرات کودکانه را زنده و گرنه معشوق بهانه است .انگاه دلی را شاید خانه خداست می شکنند و کسی که تحقیر میکنند شاید محبوب خداست . می سوزم از این دو روئی نیرنگ که طلوع صادقانه دلی را غروب می کنند حقیقت است عشق را باید از شمع اموخت حتی خاکسترش را بدامن پروانه ریخت نه از معشوقه هائی که با ترک معشوق گلهای عشق را به دامن بیگانه میریزند. و چه بیرحمانه طلوع بهار عمر مرا  خزان بی رحم معشوقه به تارج برد و مرا عروسکی برای بازیچه دستان خود کرد و من چه ساده و صادقانه شکستم

دو شنبه 4 شهريور 1392 11:26 |- naficeh -|

 من عشقمو پنهون نمیکنم 

 

 

 

من عشقم را پنهان نمی کنم چون شنیده ام عشق با ترس شروع و با گریه تمام میشود من درون قلبم حصاری ساختم  عشقم بدون ترس اغاز شد اموختم انچنان که برای گرفتن دستی است برای فهمیدن هم قلبی وجود دارد که وسعتش به اندازه معرفت هر شخص است اگر اعتماد بنفس نداری اگر در خفا عاشق میشوی پس عشق تو معنا ندارد عشق همان حکایت جاری رود است که عاشقانه و صاف و زلال جاریست .بگذار عشق تو هم مانند غنچه گلی شگفته شود انگاه سکوت را بشکن فریاد کن من عاشق شده ام هر گاه از عشق خویش اشکارا دم زدی بدان که عاشقی اگر عشق خویش را پنهان داشتی بدان که رل عشق بازی میکنی و دوام این عشق به اندازه عشقبازی توست که میترسی از اشکار شدن عشقت . من یاد گرفتم یک دل و یک دلبر و برای همین میدانم درون قلبم ترا جای دادم تا کسی قلبم را تفرج گاه نکند . پس کلید دروازه قلبم فقط  بتو می سپارم و فریاد میزنم من عشقم را پنهان نمیکنم عشق من توئی تو ........

دو شنبه 4 شهريور 1392 11:22 |- naficeh -|

خدایا چند میگیری عشقمو بهم بدی؟؟؟

 

گفتمش: دل مي‏خري؟! پرسيد چند؟! گفتمش: دل مال تو، تنها بخند. خنده کرد و دل ز دستانم ربود تا به خود باز آمدم او رفته بود دل از.دستش روي خاک افتاده بود جاي پايش روي دل جا مانده بود (: هميشه براي کسي بخند که ميدوني به خاطر تو شاد ميشه... واسه کسي گريه کن که ميدوني وقتي غصه ‏داري و اشک ميريزي برات اشک ميريزه... براي کسي غمگين باش که در غمت شريکه... عاشقه کسي ‏باش که دوستت داشته باشه 

روي تخته سنگي نوشته شده بود: اگر جواني عاشق شد چه کند؟ من هم زير آن نوشتم: بايد صبر کند. براي بار دوم که از آنجا گذر کردم زير نوشته ي من کسي نوشته بود: اگر صبر نداشته باشد چه کند؟ من هم با بي حوصلگي نوشتم: بميرد بهتر است. براي بار سوم که از آنجا عبور مي کردم. انتظار داشتم زير نوشته من نوشته اي باشد. اما زير تخته سنگ جواني را مرده يافتم...

اگر دنياي ما دنياي سنگ است بدان سنگيني سنگ هم قشنگ است اگر دنياي ما دنياي درد است بدان عاشق شدن از بهر رنج است اگر عاشق شدن پس يک گناه است دل عاشق شکستن صد گناه است 

دو شنبه 4 شهريور 1392 11:19 |- naficeh -|

 این چه احساسیه که آدم رو تا مرز دیوونگی میبره

عشق جنون است و جنون چیزی جر خرابی و پریشانی فهمیدن و اندیشیدن نیست. اما دوست داشتن در اوج معراجش، از سر حد عقل فراتر می رود و فهمیدن و اندیشیدن را نیز از زمین می کند و با خود به قله بلند اشراق می برد.

عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند و دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد.

عشق تنها یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق.

عشق در دریا غرق شده است و دوست داشتن در دریا شناکردن.

عشق بینایی را می گیرد و دوست داشتن می دهد.

عشق خشن است و شدید و در عین حال پایدار و سرشار از اطمینان.

عشق همواره با شک آلوده است و دوست داشتن سراپا یقین است و شک ناپذیر. از عشق هرچه بیشتر بنوشیم، سیراب تر می شویم و از دوست داشتن هرچه بیشتر، تشنه تر. عشق هرچه دیرتر می پاید کهنه تر می شود و دوست داشتن نوتر.

عشق نیرویی است در عاشق که او را به سوی معشوق می کشاند و دوست داشتن جاذبه ای است در دوست که دوست را به دوست می برد. عشق تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست.

عشق رو به جانب خود دارد، خودخواه است و خودپا و حسود، و معشوق را برای خویش می پرستد و می ستاید اما دوست داشتن رو به جانب دوست دارد، دوست خواه است و دوست پا و خود ر ا برای دوست می خواهد و او را برای او دوست می دارد و خود در میانه نیست.

آری...که دوست داشتن از عشق برتر است و من هرگز، خود را تا سطح بلندترین قله عشق های بلند، پایین نخواهم آورد.  

دو شنبه 4 شهريور 1392 11:18 |- naficeh -|

 چــه زیبــاست وقتـی میفهمـی

کسـی زیــر ایـن گنبد کبــود
انتظــارت را میـکشد ؛
چــه شیــرین است
طعــم چنـد کلمــه کــه میگــوید :
کجــایــی …؟ 

  

دلم برات تنگ شده.....اما من...من ميتونم اين دوري رو تحمل كنم... به فاصله ها فكر نميكنم ...... ميدوني چرا؟؟ آخه... جاي نگاهت رو نگاهم مونده.....هنوز عطر دستات رو از دستام ميتونم استشمام كنم....رد احساست روي دلم جا مونده ... ميتونم تپشهاي قلبت رو بشمارم...........چشماي بيقرارت هنوزم دارن باهام حرف ميزنن.......حالا چطور بگم تنهام؟؟چطور بگم تو نيستي؟؟چطور بگم با من نيستي؟؟آره!خودت ميدوني....ميدوني كه هميشه با مني....ميدوني كه تو،توي لحظه لحظه هاي من جاري هستي....آخه...تو،توي قلب مني...آره!تو قلب من....براي همينه كه هميشه با مني...براي همينه كه حتي يه لحظه هم ازم دور نيستي...براي همينه كه ميتونم دوريت رو تحمل كنم...آخه هر وقت دلم برات تنگ ميشه...هر وقت حس ميكنم ديگه طاقت ندارم....ديگه نميتونم تحمل كنم...دستامو ميذارم رو صورتم و يه نفس عميق ميكشم....دستامو كه بو ميكنم مست ميشم...مست از عطر ت. صداي مهربونت رو ميشنوم ...و آخر همهء اينها...به يه چيز ميرسم.....به عشق و به تو.....آره...به تو....اونوقت دلتنگيم بر طرف ميشه...اونوقت تو رو نزديكتر از هميشه حس ميكنم....اونوقت ديگه تنها نيستم
حالا من اين تنهايي رو خيلي خيلي دوسش دارم.. به اين تنهايي دل بستم...حالا ميدونم كه اين تنهايي خالي نيست...پر از ياد عشقه.. پر از اشكهاي گرم عاشقونه ...

دو شنبه 4 شهريور 1392 11:3 |- naficeh -|

 مرا که هیچ مقصدی به نامم

و هیچ چشمی در انتظارم نیست

را ببخشید که با بودنم ترافیک کرده ام... 

 

نمیدونم خدا منو واسه چی آفریده ؟

آخه کس که منو دوست نداره و

وقتی من یکی رو دوس داشتم اونو ازم گرفتی

شبا تا صب با خیال و فکر عشقم بیدارم اما کسی نیست

که حتی برای چند لحظه من در خاطرش نقش ببندم

چقد برام سخته وقتی میبینم دو نفر با هم هستن و در کنار هم خوشبختن 

همش به خودم میگم خدا فقط برای من جفت نیافرید

کاش یکی بود نگرانم میشد

بهم میگفت دوسم داره و براش عزیزم

واقعا این عدالته؟؟؟؟؟

خسته شدم از بس به خودم دلداری دادم که تو هم کسی رو داری اما نه 

انگار کسی نیست و واقعا من تنهام

حالا که بودنم سودی نداره 

نبودنم هم ضرری نداره....

 

جمعه 25 مرداد 1392 10:29 |- naficeh -|

 امشب هم پستچی پیر محله ی ما نیامد 

یا باید خانه ی مان را عوض کنم 

یا پستچی را...

تو که هر روز برایم نامه مینویسی مگر نه؟!؟ 

 

دیگه خسته شدم از حررف های مردم 

اونا نمیخوان با هم باشیم

آخه همیشه بهم میگن منو نمیخوای و فراموشم کردی اما

ته دل من چیز دیگست 

میدونم همون اندازه که من میخوامت تو هم دوسم داری

ولی فقط یکم گرفتاری و نمیتونی بهم سر بزنی 

بگو ... بهم بگو حرفاشون دروغه 

میگن تو رو با یکی دیگ دیدین اما من باور ندارم

و میدونم فقط به فکر منی.

برمیگردی پیشم و دوباره با هم میمونیم به کوری چشم مردم...

جمعه 25 مرداد 1392 10:21 |- naficeh -|

 سلام دوستای خوبم

تصمیم دارم بعضی از قسمت های وبلاگ

رو فقط به اعضا اختصاص بدم

بخاطر همین فقط اعضا رو در جریان رمز مطالب قرار میدم

اگه دوست داشتین داستانامو بخونید عضو بشین

ممنون از همتون

پنج شنبه 24 مرداد 1392 13:17 |- naficeh -|

 دیدار بعدی تقریبا 6 روز بعد بود 

اما...

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
رمز گذاشتم تا اعضا بخونن

ℭoη†iηuê
پنج شنبه 24 مرداد 1392 12:17 |- naficeh -|

 سهم من از این دنیای بزرگ چیه؟

اصلا سهمی دارم؟

سهم من چیه ؟

 چرا به هرچی دل بستم ازم گرفتی؟

مال کس دیگه بود؟

اگه اون مال من نبود پس چرا دلشو به من داد؟

چرا عاشقش شدم؟

آخه چقدر دیر صاحبش اومد 

درست زمانی که فک میکردم اون از منه اومد و با 

خودش برد اما من چی؟

کسی به من فکر نکرد 

کسی نگفت بعد رفتن عشقش چطوری زندگی کنه

شاید بقیه عاشق نشدن 

یا اگه شدن عشقشون ترکشون نکرده تا منو بفهمن 

یا درکم کنن

یا اصلا از اولش دل به مال مردم نبستن

حالا تو میگی چیکار کنم؟

هرکی ندونه تو خبر داری چقد تا صب 

گریه میکنم تا فقط یکبار دیگه بهم بگه دوسم داره

بگه من عشقشم و فقط با من بمونه

ای خدا یعنی میشه؟؟؟

چهار شنبه 23 مرداد 1392 23:15 |- naficeh -|

ϰ-†нêmê§

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد